آنگاه که غرور کسي را له ميکني،آنگاه که کاخ آرزوهاي کسي را ويران ميکني،آنگاه که شمع اميد کسي را خاموش ميکني،آنگاه که بنده اي را نا ديده مي انگاري ،آنگاه که حتي گوشهايت را ميبندي تا صداي خرد شدن غرورش رانشنوي،ميخواهم بدانم دستانت را بسوي کدام آسمان درازميکني تابراي خوشبختي خودت دعا کني؟بسوي کدام قبله نماز ميگذاري که ديگران نگذارده ان؟
عاشق که ميشوي . . . مواظب خودت باش شبهاي باقيمانده عمرت به اين سادگيها صبح نخواهند شد